امروز مثل هر روز دیگری برای رسیدن به مقصد، از یکی از اپلیکیشن ها، تاکسی اینترنتی درخواست کردم. بلافاصله بعد از سوار شدن، از تمیزی و شرایط داخل ماشین می شد فهمید که این ماشین مسافر غریبه ی زیادی به خود ندیده و بیشتر در اختیار خانواده بوده است. چند لحظه بعد راننده با شرم سر بحث را به بهانه ای بی ربط باز کرد که بگوید شغل آبرومندی دارد و فلان بارش به هندوستان است و کاروان ابریشمش در راه چین و …
زبان بدن مضطرب و پریشان مرد میانسال فریاد می زد که چقدر خجالت می کشد از کاری که می کند و تاکید های پی در پی که فقط چون حوصله ام در خانه سر می رفت گفتم بی هدف بنزین حرام نکنم اما همیشه خانواده نگرانند که اگر فامیل و همکارانت تو را در حال مسافرکشی ببینند چه؟ به خاطر آوردم در هفته گذشته سومین بار است که با چنین موقعیتی مواجه می شوم.
به مقصد رسیدم و حالا از صبح فکر می کنم به جامعه ای که در تناقض هایش گیج و سردرگم به در و دیوار می خورد، آدم هایی که تا دیروز جزء قشر متوسط یا متوسط رو به بالا در جامعه بوده اند و لنگان خرک خویش به منزل میرسانده اند و امروز به خاطر بحران های اقتصادی جامعه به قشر ضعیف تبدیل شده اند. از آن سو فرهنگ بیماری که شان و شخصیت انسان ها را با شغلشان می سنجد و به خود اجازه می دهد با برچسب های غیر انسانی به دسته بندی خوب ها و بدها، بالادستی ها و فرودستی ها و … طبقه بندی شان کند و وقتی در طبقه فرودست قرار گرفتی استحقاق هر نوع بی حرمتی را برایت قایل می شود.
حالا ما مانده ایم با این تعارض بزرگ که بسیاری از افرادی که تا دیروز فرادست بوده اند و امروز فرودست شده اند و تمام بی حرمتی که در نگاهشان به فرودستان بود را به دیگران فرافکنی می کنند. با عقده هایی ناشی از فرهنگ که در این ایام ناکامی اقتصادی دارد عده ای را خفه می کند و خشم هایی که پشت لبخندهای پر از اضطراب تلنبار می شوند! از آن سو فرودست هایی که در همین بحران، فرادست شده اند و زخم های کهنه تحقیر شده گیشان هر آن سر باز خواهد کرد.
این فرهنگ همانقدر نیاز به تیمار دارد که آن اقتصاد
محبوبه اسپیدکار